معنی شکل و وضع

حل جدول

شکل و وضع

پز


شکل و وضع.

پز


وضع

حالت و چگونگی

فرهنگ فارسی هوشیار

وضع

‎ نهش، استش ایستا کردن، کویی کم کردن کاستن کاست کاهش، برپا کردن، خواری، فروتنی، گستردن، ساختگی، نهاده گذارده، ساختگی، جاور (حالت)، ریخت، زایش زاییدن ‎ (مصدر) نهادن چیزی را در جایی قرار دادن، ایجاد کردن، کم کردن کاستن، خوار کردن ذلیل کردن. -5 (اسم) قرار دهندگی، کاست کاهش، ایجاد: ((اما وضع این فن خود نه از بهار آنست تا کسی شعر گوید. . . ))، خواری ذلت، فروتنی. یا وضع جناح. فروتنی، گستردگی: وضع بساط، (اسم) طرز شیوه وضع پسندیده، ترتیب نهاد: ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق وی همه کار جهان را ز تو ترغیب و نظام. (وحشی) جمع: اوضاع. یا سرو وضع. سرو شکل هیئت ظاهری. یا به سرو وضع خود رسیدن. سروشکل وهیئت ظاهری خودرادرست کردن. یا سرو وضع خود را درست کردن. هیئت ظاهری خود را درست کردن. -13 موقع موقعیت وضع اجتماعی وضع سیاسی، (اسم) وضع در اصلاح فقه واصول بدو معنی بکار میرود یک معنی مصدری یعنی قرار دادن لفظ درازا ء معنای بخصوص که آنرا اصطلاحا نوعی تعهد یا قراردادمی شمارند. دوم خصوص معنایی که در نظر گرفته میشود تا لفظی بازا ء آن قرار دهند پیش از آنکه عمل وضع انجام گیرد. یا وضع حمل. زایمان. یا وضع حمل کردن. زاییدن.

فرهنگ عمید

وضع

کیفیت، حالت، چگونگی و حالت هرچیز،
[عامیانه، مجاز] وضعیت مالی، توان مالی: فعلاً وضعمان خوب نیست،
[عامیانه، مجاز] حالت بدن: وضع مزاجی،
ایجاد کردن، پدید آوردن: وضع قوانین جدید،

لغت نامه دهخدا

وضع

وضع. [وَ] (ع مص) موضع [م َ ض ِ / م َ ض َ].موضوع. بنهادن. (تاج المصادر بیهقی). نهادن چیزی رابر جای. (منتهی الارب). بار نهادن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). خلاف رفع. (اقرب الموارد).
- وضع حمل، نهادن بار. زادن.
- وضع ید، خوردن: وضع یده فی الطعام، اکله. (اقرب الموارد).
|| اثبات کردن. (اقرب الموارد).
- وضع کردن، تقنین کردن.
|| از مرتبه کسی را فرودافکندن. (از منتهی الارب) (آنندراج). فرودافکندن از درجه، و افکندن چیزی را. (اقرب الموارد).
- وضع کردن، افکندن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| کم کردن بر غریم چیزی از مال یافتنی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج).
- وضع کردن، موضوع کردن. منها کردن. کم کردن.
|| سبک سر و تیزرو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || ودیعت نهادن نزد کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). || نهادن زن معجر را از سر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (اقرب الموارد). || بچه آوردن زن. (منتهی الارب) (آنندراج). || در آخر طُهر و ابتدای حیض آبستن گردیدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج). آبستن شدن زن در آخر طهرش. (از اقرب الموارد). || تیز رفتن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || زیان زده گردیدن در تجارت. (منتهی الارب) (آنندراج). زیان کردن در تجارت. سود نبردن. (اقرب الموارد). || گیاه شور خورانیدن شتر را و ملازم آن گردیدن. || گیاه شور خوردن وملازم آن بودن. || خوار ساختن نفس خود را. || گردن زدن. || ساقط و محو کردن جنایت کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || ناکس و دون رتبه گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || ترک کردن و واگذاردن. || دروغ بستن و افترا کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || تألیف کردن. تصنیف کردن. || اقامه کردن و به پا داشتن. (اقرب الموارد): وضع عصاه، ای اقام. || مقاتله کردن و جنگیدن و پیکار کردن. و این دو معنی به کنایه است. (اقرب الموارد). || کف ّ و بازداشتن: وضع یده عن فلان، کف عنه. (از اقرب الموارد). || (اِ) حال. حالت. سان. || روش. طرز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اوضاع. (آنندراج):
وضع تسلیم از مزاج شعله خویان برده اند
با شرر مشکل که گرددآشنا افتادگی.
بیدل (از آنندراج).
|| ترتیب. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- وضع اساس، نصب و ترتیب. (ناظم الاطباء).
- وضع اوراقی، طور و حال نامنتظم که بر یک وتیره نباشد. (آنندراج).
- وضع بی شیرازه، وضع اوراقی. (آنندراج):
وضع از تأثیر بی شیرازه چون دفتر شود
قسمت آن را که از سررشته ٔ دفتر کنند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- وضع پسندیده، ترتیب و طرز و روش پسندیده. (ناظم الاطباء).
|| نهاد. || جای. ساخت. (ناظم الاطباء). || (اِمص) کاهش. کاست. || ایجاد. || خواری. ذلت. || فروتنی. (فرهنگ فارسی معین). || گستردگی: وضع بساط. || (اصطلاح ادبی) وضع در لغت، قرار دادن لفظ است در برابر معنی، و در اصطلاح تخصیص دادن چیزی است به چیز دیگر که هرگاه چیز اول اطلاق گردد یا حس شود چیز دوم فهمیده شود از آن و مراد از اطلاق استعمال لفظ است و اراده ٔ معنی و مراد از حس و احساس استعمال لفظ است اعم از اینکه با این استعمال اراده ٔ معنی شده باشد یا نشده باشد. (تعریفات سید جرجانی). تعیین چیزی برای دلالت کردن بر چیزی، چیز اول را موضوع گویند خواه لفظ باشد خواه غیر لفظ چون خط و عقد و نصب و اشاره و جز اینها و چیز دوم را موضوع له گویند. برای تفصیل این مطلب و بیان اقسام آن رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اِ) (اصطلاح فلسفه) هرچه آن را اجزائی بود و اجزاء آن را با یکدیگر و یا جهات عالم نسبتی بود و جمله را به سبب این نسبت هیأتی حاصل شود و این هیأت را وضع خوانند، و این وضع خود مقوله ای است به انفراد، مانند قیام و قعود و استلقاء و انبطاح و غیر آن. (اساس الاقتباس). وضع عبارت است از هیأت عارض بر چیزی به سبب دو نسبت، یکی نسبت بعضی اجزاء آن به بعض دیگر و دوم نسبت اجزاء به امور خارجی آن چون قیام و قعود که هر یک هیأتی است که بر شخص عارض میشود به سبب نسبت به امور خارجی آن. (از تعریفات سید جرجانی). این وضع یکی از مقولات عشر ارسطو شمرده میشود. رجوع به نفائس الفنون و کشاف اصطلاحات الفنون و رجوع به ذووضع شود. || (اصطلاح فلسفه) هرچه قابل اشارت حسی بود، گویند آن را وضع است و به این معنی گویند نقطه را وضع باشد و وحدت را وضع نبود یعنی نقطه قابل اشارت بود و وحدت ازآنروی که وحدت باشد، نبود. (اساس الاقتباس). و رجوع به شرح تجرید و شرح حکمهالعین و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح فلسفه و منطق) هرچه آن راوجودی قارّ بالفعل بود و اتصال و ترتیبی چون اجزاء آن را با یکدیگر نسبت دهند وضع خوانند. مثلاً گویند مربع را وضعی است که ضلع او با زاویه ٔ او بر چه نسبت باشد و زاویه ٔ او با ضلع بر چه نسبت و این وضع به حقیقت از مقوله ٔ اضافت بود. (اساس الاقتباس).

وضع. [وُ] (ع مص) بچه آوردن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || در آخر طهر و ابتدای حیض آبستن گردیدن زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در حال حیض آبستن شدن زن. (المصادر زوزنی). در آخر پاکی آبستن شدن. (تاج المصادربیهقی). || (اِ) آن بچه که نطفه برای جسم او در آخر ایام طهر نزدیک به حیض در رحم مادر بسته شود و مضغه گردد، و آن بچه ضعیف الخلقت باشد. (غیاث اللغات از نصاب الصبیان و منتخب اللغه و صراح اللغه).


سر و وضع

سر و وضع. [س َ رُ وَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) در تداول، لباس. هیأت ظاهری: سر و وضعم خوب نیست.


شکل

شکل. [ش َ ک َ / ش َ ک ْ] (اِخ) ابن حمید عیسی. صحابی است و پسرش وشیتربن شکل محدث و اسماء بنت شکل صحابیه و در همه به سکون کاف نیز روایت شده است. (منتهی الارب).

شکل. [ش َ] (ع اِ) مانند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن ص 62) (زمخشری). شبه. مثل. (از اقرب الموارد). || همانندی. (از اقرب الموارد). || هر چیز صالح وموافق. تقول: هذا من هوای و من شکلی، این موافق میل و صلاح من است. || کار مختلف و مشتبه. ج، اَشکال. || سیرت و صورت چیزی خواه محسوس باشد و یا موهوم. ج، اشکال، شُکول. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سیرت.مذهب. (منتهی الارب) (آنندراج). || گیاهی است به رنگ زرد و سرخ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زیوری از مروارید یااز مروارید و سیم که زنان در گوش کنند. ج، اشکال. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ناز. غنج. دلال. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ناز. (از منتهی الارب) (آنندراج). ناز و دلال زن. (از اقرب الموارد). غنج. ناز. (مهذب الاسماء). || عشقبازی زن. (از اقرب الموارد). || مرض الشکل، بیماریی است که در آن اندام بدن از صورت طبیعی خودبیرون می آید و در کار آن اندام خلل پیدا می شود، چنانکه اندام های راست کج شوند مانند استخوان ساق یا اندام های کج راست گردند مانند استخوان سینه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به کشاف و ماده ٔ مرض شود. || (اصطلاح عروض) نوعی از تصرف میان خبن و کف که حرف دوم و حرف هفتم ساکن را بیفکنند و در فاعلاتن، فعلات ُ گویند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انداختن حرف دوم و هفتم از فاعلاتن را گویند که فعلات ُ بماند. (از تعریفات جرجانی). اجتماع خبن و کف است در فاعلاتن تا فعلات ُ شود به ضم تاء که الف به خبن و نون به کف می افتد و فَعِلات ُ میماند. (المعجم ص 37). || (اصطلاح عرفان) وجود حق تعالی را گویند. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی). || (اصطلاح منطق) هیأت به دست آمده از وضع حد وسط در یکی از دو طرف صغری و کبری (موضوع و محمول) است که آنرا شکل قیاس یا قیاسی نیز مینامند. و رجوع به ترکیب شکل بدیهی الانتاج در ذیل همین ماده و همین معنی شود.
- شکل بدیهی الانتاج، آن است که حد اوسط در صغری محمول باشد و در کبری موضوع، به شرط آنکه صغری موجبه باشد خواه کلیه خواه جزئیه، و کبری کلیه باشد خواه موجبه باشد خواه سالبه. بدان که شکل مرکب باشد از دو قضیه و قضیه به معنی جمله است پس قضیه ٔ اول را صغری گویند و قضیه ٔ دوم را کبری نامند. لفظ مکرر که در آخر صغری و وسط کبری واقع شود آنرا حد اوسط گویند، چون حد اوسط را دو رکنی از شکل نتیجه حاصل آید و موضوع به معنی مبتدا است و محمول به معنی خبر و شکل بدیهی الانتاج شکل اول باشد از اشکال اربعه. مثال شکل اول یعنی شکل بدیهی الانتاج: کل انسان حیوان، و کل حیوان جسم، و نتیجه این است: کل انسان جسم.و مثال شکل ثانی: کل انسان حیوان و لا شی ٔ من الحجر بحیوان، و نتیجه این است: لا شی ٔ من الانسان بحجر. مثال شکل ثالث: کل انسان حیوان و کل انسان ضاحک، و نتیجه این است: و بعض الحیوان ضاحک. مثال شکل رابع: کل انسان حیوان، و کل ناطق انسان، و نتیجه اش این است: بعض الحیوان ناطق. (غیاث) (آنندراج).
- شکل طبیعی، اشکال اجسام که بر حسب طبیعت خود دارند در مقابل شکل و اشکال قسری که بوسیله ٔ قسر قاسری پدید آمده باشند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
- شکل قسری، شکل طبیعی. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی). رجوع به ترکیب شکل طبیعی شود.
- شکل قیاس یا قیاسی، عبارت از هیأتی است که از وضع حد وسط در یکی از دو طرف موضوع و محمول «صغری و کبری » قیاس حاصل میشود و از این راه چهار شکل پدید می آید که اشکال اربعه ٔ معروف باشد. به عبارت دیگر شکل قیاس عبارت از هیأت خاصی است که در اثر ترکیب چند مقدمه با یکدیگر حاصل میشود و بر حسب ترکیب و چگونگی وضع حد وسط اشکال قیاس مختلف میشود، چه آنکه ممکن است حد وسط محمول در صغری و کبری هر دو باشد و بالعکس و یا موضوع در کبری و محمول در صغری باشد و بالعکس و در هر حال بواسطه ٔ اوضاع خاص حد وسط اشکال اربعه بوجود می آید. ترتیب حصول اشکال اربعه را در این ابیات میتوان خلاصه کرد:
اوسط اگر حمل یافت در بر صغری و باز
وضع به کبری گرفت شکل نخستین شمار
حمل به هر دو دوم وضع به هر دوسوم
رابع اشکال را عکس نخستین شمار.
؟
(از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی و فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
و رجوع به ترکیب شکلهای چهارگانه ٔقیاس شود.
- شکلهای چهارگانه ٔ قیاس، اگر محمول در صغری و موضوع در کبری باشد شکل چهارم، و اگر موضوع در هر دو باشد شکل دوم، و اگر محمول در هر دو باشد شکل سوم نامند. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شکل قیاس یا قیاسی شود.
|| (اصطلاح منطق) گاه شکل اطلاق می شود به خود قیاس به اعتبار اشتمال آن به هیأت شکل قیاسی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح رمل) آن هیأتی است دارای چهار مرتبه ٔ حاصله از اجتماع افراد و ازواج یا از اجتماع یکی از آن دو؛ و مرتبه ٔ اول از این مراتب آتش باشد و دوم باد و سوم آب و چهارم خاک. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به همان مأخذشود. || چهره. صورت. روی. سیما. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). || هیأت. هیکل. ترکیب. (ناظم الاطباء). صورت. (یادداشت مؤلف). هیأت. (مفاتیح). ریخت. ترکیب. هیأتی که جسم را پیدا شود به سبب احاطه ٔ حد. (یادداشت مؤلف):
شکل نهنگ دارد دل را همی شخاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
تو از معنی همان بینی که از بستان جانپرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا.
ناصرخسرو.
گلهای معانی شکفته زو شد
زیرا که سرش شکل خار دارد.
مسعودسعد.
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مار است و آنجا شکلش اژدرها.
سنایی.
شکل نظامی که خیال من است
جانور از سحر حلال من است.
نظامی.
من آدمی به چنین قد و شکل و خوی و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت.
سعدی.
شاهد آیینه ست و هر کس را که شکل خوب نیست
گو نگه زنهار در آیینه ٔ روشن مکن.
سعدی.
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ورنه به شکل شیرین شوراز جهان برآری.
سعدی.
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی.
سعدی.
- پاکیزه شکل، زیباصورت. که هیأت و ظاهری زیبا دارد:
درون تا بود قابل شرب و اکل
بدن تازه رویست و پاکیزه شکل.
(بوستان).
- سرداب شکل، سرداب گونه. سرداب مانند: جمعی برزگران را حاضر و زمین را شکافته سرداب شکلی یافتند. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 22).
- نیست شکل، نیست صورت. که بصورت عدم باشد:
نک جهان نیست شکل هست ذات
وآن جهان هست شکل بی ثبات.
مولوی.
|| تصویر. (ناظم الاطباء):
گریزد ز شکل عصا مار و گوید
عصا شکلم و از عصا می گریزم.
خاقانی.
طوطی هر آن سخن که بگوید ز برکند
هرگه که شکل خویش ببیند درآینه.
خاقانی.
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است.
(بوستان).
- امثال:
شکلش را به درِ خلا بکشند آفتابه رم میکند، زشتی هول است. (امثال و حکم دهخدا).
- شکل طغرایی، به صورت خط طغرایی:
از تن و دل چون کنی نون و القلم
نزد شحنه شکل طغرایی فرست.
خاقانی.
رجوع به طغرا و طغرایی شود.
- شکل کشیدن، رسم کردن تصویر و شکل.
|| نقش. || نقشه. (ناظم الاطباء): چون از این فصل فراغ افتد وصف پارس و کورتها و شهرها و آب و هوای آن و شکلهای آن کرده آید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 8). || قسم. نوع. جنس. (ناظم الاطباء). صورت. نوع. جنس. طور. گونه. گون. (یادداشت مؤلف).
- شکل در شکل، گونه گون. نوع به نوع. باانواع... با نقش ها و نقشه های مختلف:
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| پیکر. کالبد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح هندسی) چیزی که فروگرفته باشد آنرا حدی چون دایره و کره، یاحدودی چون مربع، مستطیل و متوازی السطوح. (از یادداشت مؤلف). نگاره. (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان). عبارت از هیأتی است که از احاطه ٔ یک یا چند حد بوجود می آید و از مقوله ٔ کیف است و کاملترین اشکال طبیعی شکل کری است و تنها شکل طبیعی همان شکل کری می باشد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی).شکل یکی از کیفیات مخصوصه به کمیات است و در تعریف آن گفته اند: «الشکل هیاءه حاصله فی المقدار او المتقدر من جهه احاطه حد او حدود». (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
- شکل بر دایره، آن راست پهلو که بیرون از دایره بودو هر ضلعی از آن ِ او مماس بود آن دایره را. (از التفهیم ص 16).
- شکل بسیط، شکل ساده:
سه خط چون کرد بر مرکز محیطی
به جسم آماده شد شکل بسیطی.
نظامی.
- شکل تربیع، مربع و چهارگوشه. (ناظم الاطباء).
- شکل حماری، (اصطلاح هندسه) به مثلثی اطلاق میشود که مجموع دو ضلع آن از ضلع سوم درازتر باشد، و وجه تسمیه ٔ آن به سبب ظهور آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب شکل عروس شود.
- شکل دواری، دایره.مدور. (از ناظم الاطباء).
- شکل عروس (عروسی)، (اصطلاح هندسه) به مثلثی اطلاق میشود که قائم الزاویه باشد و مربع وتر زاویه ٔ قائمه ٔ آن برابر باشد با مربع دو ضلع دیگر آن و این نامگذاری به سبب زیبایی و تناسب شکل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شکلی است برای اثبات این مطلوب که هر دو مربع ضلعین قائمه مساوی و مربع وتر این قائمه باشد و این شکل را از آن عروس نام کردند که عروس در لغت به معنی کثرت مال است پس این شکل نیز کثیرالنفع است، مانندکثرت مال یا اینکه به حجله ٔ عروس این شکل مشابهت دارد چه به محض تشکل و چه به اقتضای انواع محاسن. (از آنندراج):
چو علم هندسه حس قبول دریابد
کنند شکل حماری بدل به شکل عروس.
میر محمد افضل (از آنندراج).
- شکل مأمون، شکل خاص در هندسه. (آنندراج):
وگر دیدی مرا عاجز نگشتی
دو اقلیدس به پنجم شکل مأمون.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب شکل مأمونی شود.
- شکل مأمونی، آن است که دو زاویه ای که بر قاعده ٔ مثلث متساوی الساقین است، برابر باشند و نیز دو زاویه ای که در زیر قاعده تشکیل میشوند (در صورتی که دو ساق را خارج کنیم) با هم برابر باشند. و این شکل را به مأمون خلیفه ٔ عباسی نسبت داده اند؛ از این رو که وی آن شکل را به آستین برخی از جامه هایش افزود چون از آن خوشش آمده بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب شکل مأمون شود.
- شکل متوازی، دو خط برابر و مقابل هم. (ناظم الاطباء).
- شکل مغنی، شکل مثلثی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و ماده ٔ مغنی شود.
- شکل هندسی، خطوط، سطوح و احجام مربوط به علم هندسه.
|| رسم. طریقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). طریق. (آنندراج). || طور و طرز. روش. (ناظم الاطباء). ترتیب. وضع. کیفیت. چگونگی. (یادداشت مؤلف): راهزاد چون شکل کار بدید نامه ای نبشت با پرویز که لشکر روم بسیارند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 105). از آنجا با سواری چند مجهول وار رفت تا شکل کار و لشکر بیند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 70). هر کس شکل و مبانی خیرات و مجاری صدقات او دیده... داند که علو همت او... تا چه حد بوده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 13). || دستور. || نمایش. || مشابهت. مانندگی. (ناظم الاطباء).

عربی به فارسی

وضع

اهنگ , مقام , جای نگین , قرارگاه , کار گذاری , وضع ظاهر

فرهنگ فارسی آزاد

وضع

وَضع، (وَضَعَ، یَضَعُ) ذلیل و خوار کردن، وضیع نمودن، نوشتن، خودداری کردن و بازداشتن، وضع در ترکیب با کلمات دیگر معانی اصطلاحی متعددی دارد مثلاً وَضَعَ عُنُقَهُ یعنی زد گردنش را -وَضَعَ یَدَهُ فی الطَّعامِ یعنی غذا خوردن، وَضَعَ عَصاه یعنی توقف کرد و ایستاد در مسیرش، وَضَعَ السِّلاحَ فِی العَدُوّ یعنی کشت دشمن را، وَضَعَ الحَدِِیثَ یعنی دروغ گفت..،

فرهنگ معین

وضع

(مص م.) نهادن، گذاردن، ایجاد کردن، (اِ.) هیئت، شکل، نهاد، روش. [خوانش: (وَ) [ع.] (مص م.)]


شکل

صورت، چهره، پیکر، نظیر، مانند، حالت، وضع، کیفیت، ترکیب و ساختار بیرونی چیزی. [خوانش: (شَ یا ش) [ع.] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

وضع

اسلوب، راه، روش، شیوه، طرز، طریقه، نهج، حالت، حال، شکل، موقعیت، هیئت، گذاشتن، نهادن، جنبه، چگونگی، کیفیت، وجه، ایجاد، تاسیس، تشکیل، خلقت، قرار، نهاد

معادل ابجد

شکل و وضع

1232

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری